نمی دانم چرا وقتی تو را میبینم قلبم بیقراری میکند؟
نمی دانم چرا وقتی صدایت رو می شنوم آشفته و سرمست می شوم؟
نمی دانم چرا نگاه تو، نگاه ملکوتی تو مرا خراب و پریشان می کند؟
نمی دانم چرا وقتی تو خاموش هستی، حملگی اصواب برای من نامفهوم می شوند؟
نمی دانم چرا تنها به امید دیدار تو، از خلوتکده خویش بیرون می شوم؟
راستی چرا جز نام تو چیزی بر لب ندارم؟!!!
چرا دلم می خواهد همیشه با تو باشم؟!
چرا وقتی چشمانم را فرو می بندم جز صورت پریده رنگ تو، آن چهره زیبا و شوق انگیز که معلوم نیست برای چه و به چه ترتیب مطلع آرزوهای من گشته است، چیزی نمی بینم؟!
چند روزی است که به زندگانی تازه و اسرارآمیزی قدم گذارده ام به یک زندگانی عجیبی که تارو پودش را آرزوهای درهم و نامفهوم، اضطرابات و هیجانات بیمورد، غم ها و شادیهای متراکم و بیدلیل و بیم و امیدهای کودکانه و پرحلاوت، سازمان داده اند.
مثل اینست که چیزی را گم کرده ام و همیشه منتظر چیزی هستم که خودم هم نمی دانم چیست تو می دانی؟
نمی دانم چرا ...
اگه امکان داره تو به من بگو
یه چیز می گم نه نگو احمد آقا این ژایین وبلاگت شعر میره رو میشه داخل وبلاگت بزاری من کپی کنم مرسی
سلام
ممنونم که به وبلاگ من سر زدی بازم بیا منتظرم
ممنونم که اومدی بازم بیا
هیشکی هم دوست نداشته باشه من که دوست دارم
لینکت به زودی میاد تو سرزمینم
سلام
با احترام اعلام مینایم لینکتان در سرزمینم گذارده شد
با امید به پیوستگی همیشگی
سربلند باشید
پرستو
سلام احمد
دستت درد نکنه راستی اون شعر رو به من گفته بودی اونو تو وبلاگت بزار
در ضمن .....
بای